وقتی ردیفی از نخل نمی داند چشمانت را
و ردیفی از تابلوهای ممنوع
این باغ گریه می خواهد و می خواهد بنویسد
اما عرقهایی که می ریزد نشئگی خودکاری است
که کاری به نوشته های من ندارد
زیبائی ات را پنهان کرده ای و امیر من
همین جا مرد زیر قد نه چندان بلندت
تیرهایی که برق به تنم می زد و می زند تشری تلنگری
و گری که می گیرد در چشمانم گیر می کند بارانی زیر پوستم
و هستی ام بی هست می شکند خونی ندارد
که تو پشت می کوبی ببین صدایی نیست
چه می گویم به تو که ریخته ای
همه آنچه آب بود روی پلکهایم و این ب که به تو نمی رسد
و آ آه می کشد می نشیند
میان درون من بر من و از من می شود آویزان
هلویی که توئی شیرین ترش و صدایی که می ترکد از میان کودکم
می شنوی لی لی زیر لیمو دودی است و دوستی اَی ....
بارانی که پائین می ریزد روی برگهای من می سوزد
و شکلهایی از یک سایه پشت مرا می کشد بار این تن
۸۹/۶/۸