"پرنده که بی قفس"

بالا می رود
کفترها به دیدن نگاه من
چه بی تابانه از دستانم
به دست گره که می خورم
آه ...
دخترک به چشم آن ام
نیست این خیرگی
ضریح ای خسته
می خاهمت تا به پشت چند
پشت های ام سخت که حلقه حلقه
می ریزد ریز ریزتر می شود
می رود مردمک توی بالا بلند بیایی که
پایین این همه التماس
به الماس و طلا نمی رسد تو
ببخشمت که
آه ...
چشم
می افتد آن همه کودک زیر پاهایم
این به خر تکه کاغذ
تکه تکه می دهد صد تومانی که دل ام
توی لبت دستش لبخندی شود
لبی آهی شبی قفس و پرنده
مچاله دستی پای ام
لای بیدار ات گریه می شوم
که به کارم تخمی در او
بروید پشت چند تا گره گره می شود خطی
خط خطی ات یا قرمزی می کنند
می کِشند می کُشند به فاصله ای
این راه چشم ات
من توی تو می شوم راه راه
قفسی کاغذ می دهی...
غزلی